پیش از شروع:
اگر خواندن سفرنامه نپال را از این قسمت شروع میکنید، خواندن هشت قسمت قبل هم شاید برای شما جذاب باشد ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۵ ، ۶ ، ۷، ۸
صبح روز بعد برای صبحانه به یکی از این کافههای ساده و پر مگس رفتیم که صبحانهای خوشمزه داشت. آنجا به طور اتفاقی یک پسر و دختر ایرانی ساکن هلند را دیدیم. پسره مشهدی و بود و بعد از ۱۴ سال زندگی در هلند چنان لهجه مشهدی داشت که من ناخودآگاه یاد جمله معروف مُدُنُم ولی نُموگُم افتادم.

در اطراف دریاچه فیوآ، در برخی از قسمتها دوچرخه کرایه میدهند، بدون سند و وثیقه! کرایهاش را هم آخر میگیرند. برای همین روز آخر حضور در پخارا، من به دوچرخه سواری در اطراف دریاچه فیوآ پرداختم و همسفران بازهم به پاراگلایدر سواری. وجود دوچرخه باعث شد که بتوانم به آنسوی دریاچه هم بروم. که بسیار زیبا بود.

دوچرخه بر خلاف ظاهرش چندان حال و روز مناسبی نداشت و دقیقن در جایی که نباید پیچ پدالش افتاد و گم شد و من مانده بودم با یک دوچرخه و یک پدال که روی دستم مانده بود. از خوششانسی من چند قدم جلوتر یک تعمیرگاه دوچرخه بود که با ۲۰ روپیه مشکل را بر طرف کرد. نکته رانندگی در نپال این است که جادهها به طور کلی با استاندارد انگلیسی هستند و حرکت از سمت چپ جاده صورت میگیرد. این برای ما که به رانندگی از سمت راست عادت داریم کمی سخت است و حتی در دوچرخهسواری هم شما با مشکل روبرو میشوید.

در راه برگشت قصد داشتم به هتل قبلی بروم و لباسهایم را از آنها بگیرم که مسئول پذیرش هتل را در خیابان دیدم. او من را شناخت و گفت لباسهایت را برایت بردهام هتل جدیدی که هستید. اینچیزی که میگویند مشعوف ساختن مشتری، یعنی این. یعنی من بر اساس مدلهای ذهنی که به آن عادت کردهایم، حتی میتوانستم انتظار داشته باشم که لباسهایم را که هیچ رسیدی هم در قبال آنها نداشتهام، با دردسر بگیرم و یا اصلن نگیرم. حالا لباسهای شسته و اتو زده شدهام ر ا خودشان برایم آوردهبودند. این موضوع نه در یک کشور پیشرفته که در کشوری فقیر و کمتر توسعه یافته اتفاق میافتاد که چندی من را به فکر فرو برد.
پس از خرید چای (بسیار عالی نپالی) از همان مغازهای که شب گذشته به ما پناه داده بود و خرید کمی خنزر پنزر، خود را آماده میکردیم که به بندیپور برویم. گرفتن یک ون سوزوکی نسبتن نو و جدید، کار خوبی بود که از طرف راهنمای تور اتفاق افتاد.
در میانه راه به یک پمپ بنزین نپالی هم رفتیم که با تعریف من از پمپ بنزین تفاوت بسیاری داشت.

در تمام راه باران میبارید و چون پخش ماشین USB داشت، شنیدن ترانههای ایرانی حتی برای راننده نپالی ما هم لذتبخش بود.
بندیپور در میانه راه پخارا به کاتماندو و در میان کوه قرار دارد و مسیر آن با یک جاده فرعی کوهستانی از مسیر اصلی جدا میشود. وقتی که جادههای اصلی نپال، به اندازه جادههای فرعی ما هستند، تکلیف جاده فرعی آنها مشخص است! عرض این جاده فقط به اندازه عبور یک ماشین است و اگر ماشین از روبرو بیاید، شما مجبور هستید که در شانه خاکی جاده توقف کنید تا ماشین روبرو رد شود. برای همین عبور از چنین جادهای کوهستانی و پر از پیچهای با دید بسیار محدود و آنهم در آن باران شدید، خیلی دلهرهآور است. شاید برای همین بود که راننده پیش از رسیدن به هر پیچ چند بوق اساسی میزد تا مطمئن شود ماشین روبرو متوجه حضور او شده است. هر لحظه انتظار داشتم که پشت یکی از این پیچهای کوهستانی، یک ماشین رو در رویمان قرار بگیرد که البته به نظر میرسد نپالیها با وجود تلفات بسیار زیاد رانندگی و داشتن یکی از خطرناکترین جادههای جهان، بالاخره راه و رسم رانندگی در این جادهها را یاد گرفته باشند.


به هر ترتیبی که بود به بندیپور رسیدیم. باران شدیدی میبارید و دیدن یک روستای خلوت در آن باران چیز دلچسبی به نظر نمیرسید. در ابتدای ورودی روستا یک قهوهخانه وجود داشت که دخترها در آنجا ماندند تا راهنمای گروه و من جایی را برای اقامت پیدا کنیم. آنجا جوانی بود که از او خواستیم تا با ما بیاید و هتلها و مسافرخانهها را به ما معرفی کند. جوان حسابی الکل نوشیده بود و بوی الکلش به خوبی در آن فضای بارانی قابل استشمام بود. دیگر به بارانهای نپال هم عادت کرده بودم و در حالیکه راهنمای گروه و جوان زیر چتر بودند، من تصمیم گرفتم مثل همیشه بدون چتر در زیر باران باشم. ابتدا به یک مسافرخانه رفتیم که هر اتاق را شبی ده دلار کرایه میداد. تصمیم گرفتیم بیشتر بگردیم. جوان ما را به جایی آنطرف روستا برد. مسافرخانهای خانگی و بسیار کوچک یک پیرزن که با چانهزنیهای زیاد و حرفهای راهنمای گروه به اتاقی سه دلار رضایت داد! احساس خوبی از این چانهزنیها نداشتم. پیرزن میدانست در آن فضای بارانی و در آن غروب خسته، مسافر دیگری نخواهد داشت. مجبور بود و ما حق نداشتیم که از اجبار او استفاده کنیم. به هر ترتیب توافق حاصل شد و به ابتدای روستا بازگشتیم و کولهها را به مسافرخانه آوردیم. راهنمای گروه به جوانک راهنما هم حدود صد روپیه پرداخت کرد با این شرط که این پول خرج خانوادهاش و نه الکل بشود!

شب شده بود و باران هم بند آمده بود. هوا کاملن صاف و مهتابی بود. برای قدم زدن به بیرون زدیم. هیچکس و هیچکس در روستا دیده نمیشد. پنجرههای چوبی خانههای بندیپور بسته بود. در کنار معبدی کوچک چند زنگوله بزرگ بود که آن را به صدا در آوردم. صدایش در سکوت فضا پیچید. کف کوچهها سنگفرشی بود از تخته سنگهای کوچک و بزرگ که تمیز بودند و با باران به خوبی شسته شده بودند. عکس ماه در آبچالههای کوچک این ور و آنور میلرزید. تو گویی به سالهایی دور در زمان گذشته هجرت کردهای. کوچهای تنها، مهتاب، معبد، سکوت و وزش آرام باد بر گونههای احساس. آسمان در من جاری بود و من در زمان و سکوت در میانه روحم به رسالت رسیده بود.
خدایا اینجا کجاست؟ این حس تجربه نشده از بهت ابدیت در ابعاد وجود چیست؟
روح بودا در فضا سکوت کرده بود و من از خود میپرسیدم بودای لحظههای من کجاست؟
با مستی این احساس ماندگار برای شام به مسافرخانه بازگشتیم. اتاقی سرد و ساده و محقر و با پنجرههای بی شیشه را برای غذاخوری تعیین کرده بودند که دو سه میز چوبی ساده داشت و پیشخوان. منوی آن دیدنی بود، همه چیز داشت! حتی در آن ارتفاعات تنهای نپال، میگو هم قابل سفارش بود! نوه پیرزن سفارشها را یادداشت میکرد و ما در سفارش غذا و هله هوله دست بالا را گرفته بودیم. چون سردمان بود از آنها خواستیم که فضا را گرم کنند. چند دقیقه بعد، یک استانبولی آتش به میانه غذاخوری آمد. آتشی بود گرم و دودی دلچسب، غذاهایی بسیار بسیار خوشمزه و گرم و محیطی آرام و دوست داشتنی. مرد بودایی خانواده مسافرخانه دار هم میز آنطرف نشسته بود و مرد سالارانه سفارش غذا میداد. لبخندی از آرامش و رضایت بر لب داشت. دور آتش حافظ میخواندیم و شعر. دوباره آن سکوت تنهای محزون و عجیب، درون ذهن آرام زمزمه میکرد. همه ساکت شده بودیم. گرمایی در دل، حضور سرمای صورت را تاب میآورد. تنهایی وجودم را پر کرده بود. آهسته و غریب زمزمه کردم:
امشب به بَرِ ِ من است آن مایهٔ ناز یارب تو کلید صبح در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد ای ظلمت شب با منِ بیچاره بساز
امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام حبیبم اگر خوابه، طبیبم را میخوام
خوابست و بیدارش کنید مست است و هشیارش کنید
گویید فلانی اومده آن یار جانین اومده
اومده حال تو، احوال تو، سیه خال تو سفید روی تو، سیه موی تو، ببیند برود
امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام حبیبم اگر خوابه، طبیبم را میخوام
زمزمهام، آرام آرام بالا گرفته بود و همه باهم غربت شب مهتاب را میخواندیم. اشک میریختم، بودای لحظههای من خفته بود.
شب را در اتاقهای کوچک مسافرخانه تا قبل از صبح به سر بردیم. صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار شدیم تا به ارتفاعی برویم و طلوع خورشید را نظاره کنیم.
باور کردنی نبود، ابرها فضای اطراف را پر کرده بودند. پرندهها آواز میخواندند. به روی ابرها بودیم و خورشید به آرامی از پشت کوهی که سر از ابرها بیرون آورده بود طلوع میکرد. سکوت وحشی، زمزمه آرام باد با ابرها، نجابت خورشید و صدای پرنده.
آرام زمزمه کردم
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست

آگاهی ابرها، درختان نزدیک را تفسیر میکند و لشگریان ابر، با لمس درختان و کوه درهها را پر میکنند.
بهشت اینجاست! زیبایی مطلق تو را فرا میگیرد و روح مجرد و وحشی به تجلی و عرفان میرسد. در مقابل آن همه عظمت و سکوت، نه احساس حقارت که احساس نبودن میکنی، احساس میکنی نیستی و اینجا فقط ازلیت و ابدیتی بی انتها هست. زمان مفهومی بیمقدار میشود و تو از هبوط تا قیامت را در یک لحظه سیر میکنی، موسیقی شعور تو در میان ابرهاست که میدود.







قسمت پایانی – در راه بازگشت
سفر نامه مبسوط و جالب و قابل استفاده ای نگاشته اید و عکسهای انتخابی کاملا منتقل کننده حس و حال و هوای محیط و فضای دینی های سفر است . یک نکته در خصوص پخش موسیقی ایرانی در طی سفر بگویم و ان اینست که اگر پخش موسیقی کمی برای اشنائی مردمان انجا باشد و به منظور تبادل فرهنگی بد نیست ، وگرنه حکایت این قضیه است که ما ایرانی ها توی ایران موسیقی خارجی گوش میکنیم و توی خارج موسیقی ایرانی و فرصت نادر اشنائی و گوش سپردن به موسیقی های بومی و محلی و ملل انجا را از دست میدهیم .
بخش نظرات قشمت نهم سفرنامه فعال نبود ، واسه همین در این بخش عنوان میکنم : پاراگراف اخر سفر نامه در باب گفتگو با همسفر المانی و مقایسه روحیات ملل اروپائی با مشخصا نپالی ها خیلی جالب بود. این تفکر را از سایر اروپائی ها هم شنیده بودم و اینکه در دورانی از زندگیشون ترجیح میدن در سرزمینهائی همچون کشورهای اسیای جنوب شرقی زندگی کنند ، به معنی واقعی کلمه ، زندگی کنند.
بسيار ممنون از حسن نظري که نسبت به سفرنامه دارید.
در مورد موسيقی این که سه دلیل برای پخش آن وجود داشت:
اول اینکه فلش مموری راننده نپالی خراب بود و موسيقی های آن بد پخش می شد.
دوم اینکه من واقعن دوست داشتم نپالی ها هم موسیقی ایرانی را بشنوند و ببینم که چه حسی در مورد موسیقی ایرانی دارند و به نحوی علاوه بر تبادل فرهنگی، نوعی ارزیابی فرهنگی هم محسوب می شد.
سوم اینکه روز نهمی بود که در نپال بودیم. شاید مزه ای از ایران هم باید به مذاق سفر می آمد. مدت موسيقي کمتر از نیم ساعت شد.
آقا واقعن کامل بود این مجموعه.اگر کسی قصد سفر داشته باشه خیلی میتونه کمکش کنه.دستت درد نکنه
مهدی جان ممنون! البته یک قسمت دیگه مونده که فکر می کنم اگر بتونم نتیجه گیری و نکات مسافرتی بیشتری را در اون لحاظ کنم خوب می شه… فعلن دارم مطالب را توی ذهنم آماده می کنم
ممنون بابت نگارش زیبای سفرنامه که در اختیار خواننده گذاشتین . خیلی لذت بخش بود