ادامه از قسمت اول
اواخر شب بود که برای پرواز با هواپیمایی قطر به فرودگاه رفتیم. همه چیز به خوبی انجام شد و هواپیما هم به موقع پرواز کرد. هواپیما به طور کامل پر بود و همه مسافرها عازم شهرهای دیگر دنیا. یکی برای کار و دیگری برای تفریح و آن مادر سالخورده هم برای این که به پسرش در استرالیا سر بزند. آن تاسف که ایران میتوانست و باید هاب منطقه بود و حالا قطر و امارات جای آن را گرفتهاند حس همیشگی من در اینگونه پروازهاست.
داخل هواپیما اولین کاری که خیلی از خانمهای ایرانی انجام میدهند برداشتن روسری است. از دختر جوان گرفته تا پیرزن هفتاد ساله. البته کسانی هم هستند که روسری خود را حفظ میکنند. اینطوری آدمها واقعیتر هستند. حداقل خیلی شبیه به چیزی که اعتقاد دارند.
پرواز خیلی سریع انجام شد و بعد از دو ساعت به قطر رسیدیم. برای پرواز بعدی فقط 45 دقیقه فرصت داشتیم. برای همین در فرودگاه امام کارت پروازی ما داده بودند که بتوانیم از مسیرهای سریع بازرسی و کنترل عبور کنیم (Short Connection) . میشود گفت که مسیر زیادی را در فرودگاه قطر دویدیم تا به موقع به گیت خروجی پرواز کیپ تاون (Cape Town) رسیدیم. میشد از سیستم حمل و نقل ریلی! سریع داخل فرودگاه هم استفاده کرد که ترجیح دادیم تا بخواهیم چم و خم سوار شدن به آن را بدست بیاوریم به جای آن بدویم! به موقع رسیدیم به جایی که نوشته شده بود «کیب تاون»!
موقع کنترل پاسپورتها مامور عرب هواپیمایی قطر خیلی سفت و سخت پاسپورت ما را کنترل کرد. خیلی دلش میخواست که ما نتوانیم سوار هواپیما شویم. شاید یک دقیقه پاسپورت من را نگاه داشته بود. در نهایت گفت که چرا پاسپورت تو امضا ندارد؟ موضوع با یک امضا حل میشد و شد. مسافران کیپ تاون را برانداز کردم. اکثریت سفید پوست بودند. اعتراف میکنم هنوز نتوانسته بودم موضوع ارتباطم با سیاه پوستها را هضم کنم. بسیاری از ما ایرانیها در ذات خود نژاد پرستیم و این نژاد پرستی یک حس ناخودآگاهانه است و اصلن یکی از دلایل من برای سفر به آفریقا این بود که این مسئله را برای همیشه حل کنم. پارسال هم در سفر مکه از سیاهها پرهیز میکردم. البته بیشتر از ترس ابولا بود و این که دولت عربستان محدودیتی در ورود نیجریهایها که درگیر ابولا بودند، قائل نشده بود. همانجا بود که وقتی در مسجدالحرام نشسته بودم یک زن نیجریهای پیر لیز خورد و ولو شد روی من و قصد بلند شدن هم نداشت! آدم از هر چه بدش بیاید سرش میآید.
کسی با یک نژاد عرب خواسته بود من را تحقیر کند و شاید پیش خود این کار را کرد و من را آزرده ساخت. من خوشحال بودم که بیشتر مسافران سفید پوست هستند و این چنین ذهنیت من درگیر مسائل وجود انسان بود و آن میان حضور یک زن دو رگه آفریقایی که حسابی هم آرایش کرده بود خیلی شدید به چشم میخورد. با خود در مورد فلسفه حجاب و ربط آن با آرایش درگیر شدم.
هواپیمای دوحه به کیپ تاون یک بویینگ 787 بود که گویا همین امروز ساخته شده. بسیار نو و مدرن. با مانیتور مقابل میشد هم فیلم نگاه کرد و هم موسیقی گوش داد و یا مشخصات پرواز و مسیر آن را دید و یا حتی قرآن گوش داد و یا بازی کرد. البته چشم بند پرواز شبانه و جوراب (برای آن که بوی گند جوراب، دیگران را آزار ندهد) مهیا شده بود و فرصت خوابیدن فراهم. هواپیما خلوت بود و آنها که حرفهای تر از ما در سفر بودند ردیفهای سه تایی صندلیهای خالی را قرق کرده و برای خودشان تخت دراز کشیده بودند. چند ردیف هم رزرو خود مهماندارها بود برای خواب و سر ما هم که بی کلاه مانده بود.
وقتی خیالم راحت شد که پرواز قرار نيست مطابق با مسیر پيشبینی شده از روی یمن و سومالی باشد، حوالی ریاض بودیم که خوابم برد.
وقتی بیدار شدم چند ساعتی گذشته بود و روی کنیا بودیم. کنیا از آنجاهایی است که باید یک بار به آن سفر کنم و فکر می کردم اگر برنامه سفر به کنیا بود تا الان رسیده بودیم!
هنوز چند ساعتی به رسیدن مانده بود و هر جور بود خود را با دیدن فیلم و یا بازی و دیدن نقشه و مشخصات پرواز و نگاه به بیرون مشغول کرده بودم.
هواپیما مجهز به اینترنت پر سرعت ماهوارهای هم بود و البته بسیار گران. ده مگابایت دانلود به عبارت 5 دلار. حتی امکان تماس تلفنی هم وجود داشت که همه اینها را شرکت On Air فراهم کرده بود. چون وصل شدن به اینترنت در ارتفاع یازدههزار متری از سطح زمین تجربهای نو بود، ترجیح دادم آن را امتحان کنم. کمی با دوستانم به وسیله وایبر چت کردم و شاید هم چُسی اینترنت حین پرواز را آمدم و البته از خانواده هم کسب خبری شد.
زمان زیادی گذشت تا به محدوده آفریقای جنوبی برسیم. حدود دو ساعت هم باید روی آفریقا پرواز کنیم تا به جنوب غربیترین نقطه آن یعنی کیپتاون برسیم. خسته و خواب آلود بودم و حوصله این دو ساعت را نداشتم. از آن بالا به زمینهای زیر پا نگاه میکردم، خیلی شبیه ایران خودمان بود و یا کشورهای دیگر که از بالا به آن نگاه میشود و یادداشت کردم که «وقتی از بالا نگاه میکنی، همه آنچه که زیر پای تو هست یکسان به نظر میرسد». به کیپتاون که رسیدیم هوا ابر بود و هواپیما در دل ابرها فرو رفت و بعد منظره اقیانوس و کوه و شهر پیدا شد. اطراف فرودگاه میشد محلههای فقیر نشین و زاغه نشین را تشخیص داد. با خودم فکر کردم که چرا همیشه اطراف فرودگاهها محلات فقیر نشین گسترش مییابد. در این فکر و خیال بودم که هواپیما در هوای بارانی و ابری به زمین نشست.
فرودگاه کیپتاون یک فرودگاه متوسط بود که انواع و اقسام هواپیما را از کشورهای مختلف میشد در آن دید.
اولین تماس ما با ماموران کنترل پاسپورت بود که همگی سیاه که نه انگار واکس زده شده بودند. خیلی سیاه و براق. خب ما به آفریقا آمده بودیم و باید هم اینگونه بود. مامور کنترل پاسپورت یک خانم چاق سیاه پوست خسته بود که با بیحوصلگی از من پرسید تا چند روز اقامت خواهم داشت؟ لهجه عجیب و غریبی بود که به آن آشنا نبودم. شاید لهجه من هم برای او نا آشنا بود. قرار نبود که ما بیشتر از مدت زمان ویزا اقامت داشته باشیم، اگر هم داشتیم به او نمیگفتیم. کمتر از آنهم که به او ربطی نداشت. سئوالش بیمعنی و بیجا بود. به هر حال پاسخ دادم و از گیت پاسپورت رد شدم.
بعد نوبت به چمدانها رسید که خیلی راحت میشد هر چمدانی را برداشت و ماموری هم برای کنترل تطابق بلیط با چمدان وجود نداشت. چون توصیه شده بود که در چمدانهای بار هواپیما وسایل ارزشمند قرار ندهید، جای نگرانی چندانی وجود نداشت. در فرودگاه دوحه من سابقه دزدیدن وسایل از چمدان دوستانم را به خاطر داشتم و البته همین مطلب را در مورد فرودگاههای آفریقای جنوبی شنیده بود که به نظر میتواند صحیح نباشد.
از روزی که مسافرخانه (51 On Camps Bay) را رزرو کرده بودم مریل (Merryl) که مالک مسافرخانه بود مثل یک راهنما با ایمیلهایش در کنارم بود. هماهنگی برای راننده را هم او انجام داده بود که قرار بود با مبلغ 450 رند (مستقل از هتل) ما را از فرودگاه به مسافرخانه برساند. در اینترنت چک کردم که قیمت پایینتر از این هم حتی تا نصف هزینه میشد تاکسی گرفت. شاید بحث اعتماد بود و شاید هم بیحوصلگی که این مورد را از پيش قبول کردیم. آنجا حتی میشد که از سیستم اتوبوسهای شهری هم استفاده کنیم که نه حوصله آن را داشتیم و نه فرصت آن را. ضمن اینکه در منابع اینترنتی آمده بود که در اتوبوسهای شهری کیپتاون جیببری وجود دارد و ما را حسابی ترسانده بودند. (گویی در اتوبوسهای داخل شهری ایران چنین چیزی وجود ندارد!)
با این شرایط بود که در محوطه خروجی فرودگاه جروم (Jerome) منتظر ما بود. اگر از ترس رانندگی در سمت چپ جاده و دنده عوض کردن با دست چپ و رانندگی مدل انگلیسی نبود، باید ماشین خود راننده کرایه میکردیم. هم به صرفه بود و هم شاید جذابتر و هم اینکه برنامه کجا ایستادن و کجا رفتن هم در اختیار خود آدم است. تنها چیزی که به یقین در صورت کرایه ماشین نمیتوانستیم انجام بدهیم، تعامل با رانندهها بود و گرفتن اطلاعات از آنها. اما چارهای نبود، حتی در ابتدا هم به اشتباه میخواستم جای راننده بنشینم!
جروم اهل تعامل نبود. ساکت بود و کم حرف. اولین بار بود که او یک ایرانی میدید و او هم از ایران فقط داستان مذاکرات هستهای را میدانست. نمیدانستم رسانههای آنجا از ایران چه ساختهاند؛ هر چه ساختهاند به یقین با واقعیت تفاوت بسیاری داشت. همراهان من را از بحث سیاسی منع کردند و سیاست را به سیاستمدارن واگذار کردیم.
در میانه راه از کنار زاغهنشینهایی که گفته میشد نباید وارد آنها بشویم رد شدیم. فقیرانه و جدا شده از محیط. اما وضعیت اتوبان و ماشینهای اطراف ورود ما را به یک کشور و شهر مدرن تعریف میکرد. به زودی به کیپتاون زیبا رسیدیم. شهری که در اطراف و در دل خود پر از سبزی و طراوت و زیبایی است.

معماری شهر با آن خانههای سفید و تمیز به دل آدم مینشست. خیابانهای خلوت، رانندگیهای منظم و با اطمینان و مناظر توامان اقیانوس و کوه و سرسبزی اوایل پاییز کیپتاون آرام آرام روح را به آرامش دعوت میکرد. عجیب بود که تا قبل از آن هر چه عکس از کیپتاون دیده بودم عکسهای از بالای کوه و یا از دریا بود برای همین دیدن این مناظر برایم تازگی داشت و لذتبخش بود. هر چه بیشتر میرفتیم مناظری بدیع و زیبایی در خور در آن هوای بارانی بیشتر جلب توجه میکرد.


مسافرخانهای که از قبل رزرو کرده بودیم، در محله Camps Bay بود که یکی از محلههای توریستی اطراف کیپتاون محسوب میشود که از سطح رفاه و امنیت بالایی برخوردار است. این ناحیه از یک طرف بین اقیانوس اطلس (آتلانتیک) و از طرف دیگر بین Table Mountain محصور است. ساحل مشهور و رستورانها و بارهای خوبی هم دارد.
در مورد تمیزی و زیبایی مسافرخانه به چیزی خلاف انتظار بر نخوردم. همه چیز را از قبل خوانده بودم و همه عکسها را پيشتر دیده بودم و همه چیز مطابق انتظار خوب و تمیز بود.
در مسافرخانه، Corrie که مدیر آن بود به استقبالمان آمد. برایم عجیب بود. مسافرخانه سه اتاق داشت، یک خانم و آقای مالک، یک مدیر و دو تا سه نفر مستخدم . (حداقل من سه نفر را دیدم). یک جور ولخرجی در منابع انسانی محسوب میشد. Corrie در اولین جمله خیلی خوشرو گفت «به کیپتاون بارانی خوش آمدید».

روی باز و گشادهای داشت و خیلی خوب و دقیق همه چیز را برایمان تشریح کرد. کلید اتاقها و کلید ورودی مسافرخانه را تحویل داد. این یعنی که شب مسافرخانه سه اتاقه ما در اختیار خودمان است و قرار نیست که خدمات خانه داری و یا سایر خدمات انجام شود. برای موارد اضطراری هم شماره موبایل مریل را داشتیم. حس خوبی از اینکه مزاحم نداریم و حس غریبی از زندگی شبیه یک شهروند بومی.
چون از زمان ناهار گذشته بودیم، خیلی سریع به رستوران Mezepoli در آن نزدیکی که مریل برایمان رزرو کرده بود رفتیم. خیلی هم فرقی نداشت رستوران خلوت بود و نیازی هم به رزرو نبود. (اطلاعات بیشتر)
یک دختر و پسر خیلی جوان که در حال لب گرفتن از هم بودند و یک خانواده چهار نفره و ما تنها میهمانان پنجشنبه ظهر رستوارن بودیم.
گارسونها همه سیاه بودند و من در تمام مدت فکر میکردم که اینها جایی روغن مالی شدهاند و فرصت نکردهاند دست و رویشان را بشویند! آنجلا با روی گشاده و معرفی خود به ما خوش آمد گفت و اظهار داشت که او تمام خدمات ما را انجام خواهد داد. یک جورهایی خوشم آمد؛ یعنی یک نفر در رستوران به این اختصاص مییابد که میزبان اختصاصی ما محسوب شود و با برقراری یک ارتباط دوستانه احساس خوبی از محیط داشته باشیم. یعنی ارتباط انسانی هم به اندازه غذا و محیط اهمیت دارد. من داشتم حضور او را برای خود جا میانداختم. لباس و پيشبند خیلی سفید و تنگ، سینههای بزرگ و باسن بسیار بزرگ که غیر عادی به نظر میرسید! و صورت و دستهای خیلی خیلی سیاه! چهرهای مهربان و روحیهای که جز صداقت و مهربانی و مهماننوازی چیزی نمیشد در آن یافت. اگر حجم خوراک و یا سالاد زیاد بود و میخواستیم دو و یا سه عدد سفارش دهیم خیلی زود میگفت که یکی از این برای شما سه نفر کافی است و یا بالعکس. برای هر غذا خیلی با حوصله توضیح میداد تا مطمئن شود که با ذائقه ما سازگار است. به هر ترتیب یک غذای خوب خوردیم. هزینه آن هم مثل ایران خودمان و شاید کمی کمتر بود. انعام آنجلا را هم به او دادیم. اینکه از انعام میگویم برای این است که در بسیاری از کشورها و از جمله آفریقای جنوبی خیلی از گارسونها و خدمتکارها حقوقی برای کار خود از کارفرما دریافت نمیکنند و تنها محل درآمد آنها همین انعام است. جدای از آن، انعام همواره باعث خوشحالی قشری زحمتکش و در عین حال ضعیف میشود که بار زیادی از فعالیتهای توریستی کشورها را بر عهده دارند. در آفریقای جنوبی رسم است که مهمانها ده درصد اضافه بر صورتحساب را به عنوان انعام پرداخت میکنند.

بعد از ناهار کمی به ساحل خلوت و آرام Camps Bay رفتیم. ساحل تمیز بود بر خلاف ساحلهای ما نه اثری از زباله در آن دیده میشد و نه شرجی و بوی لنگلنگی! عکاسی کردیم و قدم زدیم. پاییز همیشه از شور و شوق مناطق ساحلی کم میشود، اما آرامش و حس سبکی خاصی به آدم میدهد. دریا وحشیتر به ساحل میکوبد و مرغهای دریایی بیشتر جلب توجه میکنند. موجهای سنگین اقیانوس سرگردانی خود را در صخرههای ساحل حل میکردند و من افسون وجود خود را در فضای محیط.
یک فروشنده دورهگرد عکسهای آفریقایی میفروخت. از او عکس گرفتم ولی چیزی نخریدم. در مورد اخلاقی بودن کار خود به فکر فرو رفتم. شاید او به خاطر اینکه بخواهم از او چیزی بخرم به من اجازه عکاسی داده بود. یادم میآید که یکبار در نپال وقتی از یک نوازنده دورهگرد فیلم گرفتم و او هم با تمام وجود نواخت، بیست روپیه از من گرفت! اما اینبار وقتی که این فروشنده به من پيشنهاد فروش عکس داد، پيشنهاد او را نپذیرفتم! این سیاهها چهرههای عجیبی دارند و گویی چشمانشان تمام حالات درونی آنها را بیان میکند. وقتی خوشحالند، وقتی نگرانند و وقتی مثل این فروشنده دورهگرد نا امید و ناراحت میشوند.
به مسافرخانه برگشتیم و تصمیم داشتیم که شب را به Water Front برویم. Water Front مرکز شهر توریستی کیپتاون است که در آن تعداد بیشماری مغازه و رستوران در مرکز خریدهای متعدد وجود دارد. چون انگلهای مالاریا نسبت به کلروکین مقاوم هستند، باید مالارون میخریدیم و بعد سیم کارت تلفن همراه برای اینکه ارتباطات درون گروه حفظ شود و برای من اینترنت همه جا باشد. در آفریقای جنوبی تا آنجا که من متوجه شدم سه اپراتور اصلی تلفن همراه وجود دارد. اولی MTN است که در کشور خود ما هم سهامدار ایرانسل خود ما است و با رنگ زرد خود نمایی میکرد. دومی Vodafone است که رنگ قرمز را برای خود انتخاب کرده بود و سومی هم Cell C بود با رنگ آبی. من هر چه مطالعه کردم و از این و آن پرسیدم تمایز چندانی بین اینها پیدا نکردم و شاید بر حسب احساس نزدیکی به ایرانسل، از MTN یک سیم کارت با 3 گیگابایت اینترنت خریدم که حدود 350 رند هزینه داشت.

شام را به یکی از همان رستورانهای Water Front رفتیم و پاستا سفارش دادیم. دختر جوان خدمتکار که اینبار همه لباسهایش هم مشکی بودند باز خیلی مهربان برخورد میکرد. وقتی فهمید ایرانی هستیم، چند جمله فارسی را که یاد گرفته بود برای ما گفت! «عاشقتم» «چطوری عزیزم؟» جملههای کوتاه فارسی بود که گویا او از چند ایرانی مقیم کیپتاون یاد گرفته بود. چهرهای زیبا و پر از شیطنت داشت که باعث میشد که چهرههای سیاه برایم به تدریج عادیتر شوند. برای خودش با آهنگی که در رستوران پخش می شد، آرام و ریز میرقصید و کارهای مشتریان را انجام میداد. چقدر این دختر پر طراوت بود.
بعد از شام تاکسی گرفتیم و به مسافرخانه برگشتیم. تاکسیهای کیپتاون بر مبنای تاکسیمتر کار میکنند و عجیب اینکه هزینه رفت و برگشت و چند بار دیگری که این مسیر را رفتیم و برگشتیم همیشه به طور تقریبی یکی بود و حول و حوش 130 رند. این رانندهها هیچ تلاشی نمیکردند که از مسیری بروند که هزینه بیشتر شود و یا اینکه طوری تعلل کنند و یا روشهایی مانند آن که چیزی بیشتر به آنها بسلفد!
Camps Bay خیلی خلوت و آرام بود و از بالکن مسافرخانه صدای دریا به گوش میرسید. چون خیلی خسته بودیم خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتیم.
چند ساعت پرواز بود از دوحه تا کیپ تاون؟
بیش از ده ساعت اونهم پرواز شبانه که خیلی سخته!
به سختی شش تخته تهران اهواز که نیست اونهم با طعم کالباس!
راست می گی.. به اون سختی نيست. خبری هم از کالباس نیست! دستشویی 787 هم کاملا Touch Less هست که سفر را آسان می کند! با انواع دئودرانت و شوینده و نرم کننده… به تنهایی یک جاذبه توریستی محسوب می شود!
سلام
باتوجه به سفرنامه ای که خواندم. شما پرواز داخلی هم داشتید. من از کیپ تاون می خوام برم سان سینی و باید بلیط پرواز داخلی بگیرم. اما نکته ای که وجود دارد، هیچکدام از پروازها اجازه حمل بار نمی دهند و برای حمل بار هزینه دریافت می کنند. می خوام بدونم شما هم این مسئله رو داشتید و راه حل چی بود؟ ممنون می شوم راهنمایی کنید.
نکته بعدی که واقعا نمی دونم باید چیکار کنم transfer فرودگاه هستش. به خصوص از ژوهانسبورگ به سان سیتی.
سلام
http://Www.flysaa.com را انتخاب کنید، شرایط حمل بار را هم دارد. یکی از بهترین ایرلاینهای جهان است.
از کیپ تاون به سان سیتی پرواز مستقیم وجود دارد. نیازی نیست به ژوهانسبورگ بروید