سفر ما در آفریقای جنوبی از کیپ تاون در جنوب غربی این کشور شروع شد و به سایمونز تاون شهری در پنجاه کیلومتری کیپ تاون رسیده است.
[mappress mapid=”1″]
اگر خواندن این سفرنامه را از این قسمت شروع کردهاید، خواندن قسمتهای قبل را هم به شما پیشنهاد میکنیم.
سفرنامه آفریقای جنوبی و آبشار ویکتوریا – قسمت اول (اطلاعات کلی)
سفرنامه آفریقای جنوبی – قسمت دوم (به کیپ تاون بارانی خوش آمدید)
سفرنامه آفریقای جنوبی – قسمت سوم (گشت و گذار در کیپ تاون)
سفرنامه آفریقای جنوبی – قسمت چهارم (اطراف کیپ تاون)
سفرنامه آفریقای جنوبی – قسمت پنجم (خداحافظی با کیپ تاون)
وقتی که زنگ مسافرخانه را زدیم، از خانم جوانی که پشت تلفن صدای او را شنیدم خبری نبود و در واقع کارول که یک خانم ۶۷ ساله با موهای سفید بود به استقبال ما آمد. خیلی سریع ما در دو سوییت فوقالعاده تمیز و مرتب مستقر شدیم. در واقع مسافرخانه ما یک ساختمان سه طبقه بود که در طبقه بالا مالک آن مستقر بود و در طبقه اول دو سوییت قرار داشت و طبقه همکف هم که پارکینگ و سایر موارد مرتبط با مالک بود. به هر دسته کلید یک عروسک کوچک پنگوئن هم وصل کرده بودند که با ما میگفت که ما به شهر پنگوئنها آمدهایم.

بعد از استقرار از کارول خواستیم تا برایمان یک تاکسی صدا کند تا به ساحل پنگوئنها برویم. اما نکته جالب این جا بود که در شهر سیمون تاکسی وجود ندارد. من داشتم فکر میکردم که این روزها حتی در هر روستای ما به دلیل مشکل بیکاری یک یا چند آژانس مسافربری وجود دارد و این جا خبری از تاکسی رسمی هم نیست. تعجب کارول از این بود که چرا ما خود ماشین نداریم و گویی کرایه یک ماشین برای مسافرهای این شهر کوچک و آرام یک الزام است.
به هر ترتیب کارول گفت که همسرش (John) ما را خود به ساحل خواهد برد. این جا بود که ما با جان هم آشنا شدیم. یک پیرمرد ۷۲ ساله بسیار مرتب و خوش استیل و قدبلند و سر حال با موهای سفید که بعد از حال و احوال و خوشآمدگویی قرار شد ما را به Bolders Beach ببرد. بیرون ساختمان تعجب ما بیشتر شد و دیدیم که جان قرار است ما را با مرسدس بنز خودش به شهر ببرد و این به ما نوید یک مهماننوازی پر و پیمان را میداد.
به جز آکواریوم کیپ تاون که چند روز پیش بود، این اولین بار بود که من پنگوئنهای عزیز را در محیط زندگی خود به طور آزاد میدیدم. یک مسیر چوبی به ساحل درست شده بود که بازدیدکنندگان از آن مسیر عبور کنند و آسیبهای زیست محیطی حضور انسان در طبیعت به طور کامل کنترل شود.

با این حال تابلوهایی هم وجود داشت که توصیه میکرد از نوازش پنگوئنها خودداری کنیم چرا که آنها وحشی هستند و به نحوی گاز میگیرند و نوک میزنند. به هر ترتیب وقت زیادی را صرف دیدن و عکس گرفتن از این دوستان کردیم. موجودات با مزهای هستند و سرشان هم به کار خودشان بند است و حتی به بازدید کنندگان نگاه هم نمیکنند. یک جورایی بوی مرغداری در آن فضا استشمام میشد. فضا خلوت بود و بیشتر بچههای خود سایمونز تاون بودند که پرسه میزدند و میخواستند از آنها عکس بگیریم.



بازدید ما از برادران و خواهران پنگوئن تا غروب طول کشید و با توجه به این که ناهار هم نخورده بودیم تصمیم گرفتیم که پیاده به رستورانی برویم که کارول معرفی کرده بود. شهر کوچک و بسیار خلوت بود. از آن شهرهایی که نه اثری از ترافیک وجود دارد و سر و صدای ماشین و نه آلودگی. در میانه راه به یک بقالی رسیدیم و کمی میوه و خرت و پرت از او خریدیم. مسلمان بود و گپ و گفت مختصری باهم داشتیم.
شب شده بود که به رستوران رسیدیم. رستوران فضای دهههای قبل را داشت. فضای رستوران زیاد شیک نبود ولی حسی نوستالژیک از دهههای قبل را منتقل میکرد. مهتابیهای سبز رنگ و میز و صندلیهای تا حدی کهنه و گارسونهای میانسال سیاهپوست. همه چیزخیلی زیاد عادی بود. تنها موضوع جالب توجه برای من احساسی سترونی از گم شدن بود. گویی علاوه بر مرزهای جغرافیایی، مرزهای زمان را هم طی کردهای و به گذشتهای بسیار دور آمدهای و آدمی چه تنهاست وقتی که همه دغدغههای روزانهاش را فراموش میکند و در زمان و مکان معلق میشود.
با توجه به بندری بودن سایمونز تاون دوستانم غذای دریایی (یکی ستاره دریایی و دیگری هم ماهی تُن) سفارش داد و من هم غذای گیاهی. سوپ هم آورد که خوشم نیامد. با این حال دوستانم خیلی زیاد از شام آن شب لذت بردند و حتی یکی از آنها میگفت که بهترین ماهی دوران زندگیاش را خورده.
برای بازگشت به مسافرخانه، کارول شماره آقایی به نام ماریوس را داده بود که با او تماس گرفتم و قرار شد تا ده دقیقه دیگر آنجا باشد. ماریوس یک آقای ۵۸ ساله بازنشسته کارخانه فولاد بود که یک ماشین فولکس گلف قرمز رنگ ده- دوازده سال کارکرد داشت. خیلی به موقع آمد. به نظر نمیآمد که حتی وقتی برای عوض کردن لباس داخل خانهاش صرف کرده باشد. صمیمی بود و از آنها که خیلی زود با آدم قاطی میشود. از همسر اولش جدا شده بود و با یک خانم جوان سیاهپوست ازدواج کرده بود. بچههایش هم مهاجرت کرده بودند به انگلستان. برای رساندن ما از رستوران به مسافرخانه ۱۵۰ رند گرفت و قرار شد فردا اول صبح دوباره بیاید تا ما را به گردش اطراف و اکناف ببرد.
شب من در سوییت تنها بودم. بیرون از مسافرخانه فقط صدای باد و سکوت میآمد. شب مهتابی بود و لکههای ابر آسمان را پر کرده بودند. از میان ابرها حفرهای باز شده بود و نور مهتاب از میان حفره، قسمتی از دریا را روشن کرده بود. گویی کسی از آن بالا نور انداخته تا بخشی از دریا را ببیند و دنبال گمشدهای در آن باشد.

در ایوان نشسته بودم و خود را پر از زیبایی نورپردازی و سکوت میکردم. کمی هم دفترچه یادداشت مهمانان را خواندم و برای کارول و جان دوست داشتنی یادداشتی گذاشتم.

از آنجا که قرار بود چند روز دیگر به مناطق مالاریاخیز برویم، قرص ضد مالاریا را خوردم و خوابیدم. خوابی خوب و آرام…
قرار صبحانه را با کارول وجان ساعت ۸ گذاشته بودیم. بساط میز صبحانه در خانه آنها بود. این خانه بسیار زیبا بود و پر ازتزئینات و تابلوهای بسیار زیبا. من به طور کلی از خانههای پرتجمل لذت نمیبرم و اهل تابلو و زلم زیمبو نیستم. اما این یکی فرق داشت. در هر وسیلهای در خانه، میشد روح ظریف کارول را که با دقت آن را انتخاب کرده احساس کرد. این خانه پر از روح بود.

مبلمان چوبی سفید ، عکسهای ازدواج جان و کارل، عکسهای بچهها و عروسشان و خیلی چیزهای دیگر. منظره خانه هم بسیار زیبا بود. دریا بسان قاب بزرگی بر دیوار خودنمایی میکرد. صبحانه شامل ماست، سالاد میوه، چای و قهوه و املت و سوسیس بود. من چون در اینترنت در مورد مافینهای کارول خوانده بودم، درخواست مافین کردم که قول فردا را به من داد. جان با آنکه خلبان بازنشسته بود و بسیار رفتار پر دیسیپلینی داشت، مثل یک خدمتکار کنار میز ایستاده بود و منتظر درخواستهای ما بود. کارول هم در آشپزخانه چنین رفتاری داشت. برای ما کمی سخت بود. آنها را به عنوان دوست خود میدانستیم و از اینکه پیرزن و پیرمرد اینگونه در حال کار هستند، خجالت میکشیدیم.

روحم پر از زیبایی بود که دو سگ کوچک پشمالو بدو بدو به زیر میز آمدند و خواستند شروع کنند به لیس زدن پاهای من که شلوارک پوشیده بودم! من از حیوان خانگی به خصوص سگ بدم میآید و از دست آنها فرار کردم. در حالی بود که این دو موجود به دنبال من میآمدند. نمیدانم چه چیز دوست داشتنی در من دیده بودند! به ایوان رفتم و در را بستم. جان آمد و آن را به اتاقشان برد و بعد هم خیلی جدی از من معذرت خواهی میکرد. نیازی به این همه ادب او نبود و در مقابل منش و رفتار و ادب او من بیشتر خجالت زده میشدم.
عالی که نه فوق العاده بود!!!
ولی فقط باید پول داشت و لذت برد در غیر این صوررت اونجا به نظرم مثل جهنم میشه!!
ممنون از به اشتراک گذاریتون
مطالبتون بسیا ر خوب و سودمند بود.دسستتتون درد نکنه.میخواستم ازتون راجع به فضای کسب و کار واشتغال ومهاجر پذیر بودن در افریقای جنوبی سوال کنم که در چه وضعیتی هست.چون این روزها خیلی راجع به کار در افریقای جنوبی شنیدم.اگه اطلاعاتی دارین ممنون میشم راهنماییم کنید
متاسفانه در مورد کار در آن کشور خبر خاصی نداریم. فقط این که آن جا همه چیز روی حساب و کتاب بود….
سلام و درود
من تا قسمت شش خواندم بقیه سفرنامه را پیدا نکردم
شما چه ماهی از سال به این سفر رفتید ؟؟
منتظر پاسختان هستم
سلام
فعلن تا قسمت ششم نوشته شده و ادامه خواهد داشت. سفر ما در ارديبهشت ماه بود که پاییز آفریقای جنوبی محسوب می شد.
ما منتظر هفتمیش هستیم، هیچ جا نمیریم همینجا هستیم 🙂
عالیه. چقدر دلم میخاد برم آفریقا