در راه برگشت از آمستردام به ایران، تصمیم گرفته بودم یک روز را در ونیز استراحت کنم. چرا ونیز؟ خودم هم نمیدانم. شاید یکی از شهرهایی بود که دقیقن در میانه راه قرار گرفته بود. شاید به توصیه دوستان و شاید هم یک جاذبه پنهان
واقعیت این است که از آمستردام به هیچ وجه دل خوشی نداشتم. شهری شلوغ که همه جای آن بوی حشیش میداد و بسیاری از توریستهایش به هوای مواد مخدر و فحشا به این شهر آمده بودند. همه چیز بسیار گران بود و به نظر میرسید که همه چیز بوی پول میدهد. آن چنان هم تمیز نبود. احساس و پیش قضاوت من این بود که ونیز هم باید شهری نمور باشد که انواع و اقسام توریست از سر و کله آن بالا بروند و جز چند ساختمان غیر جذاب برای من که اهل دیدن معماری و خشت و آجر نیستم، چیز دیگری نداشته باشد.
یک نکته مهم در مورد رزرو هتل در ونیز این است که به دلیل قیمتهای بسیار بالای هتلها در شهر ونیز، بهتر است که هتل را در شهرها و یا نواحی اطراف آن و با قیمتی بسیار مناسبتر رزرو کرد. از مستر (Mestre) که ناحیه خشکی ونیز محسوب میشود گرفته تا سواحل یسولو (Jesolo) و یا حتی کمی دورتر تا ورونا و … من هم به پیروی از همین قاعده هتل ویکتوریا را در سواحل یسولو رزرو کرده بودم و بعد از کلی کلنجار با خودم در مورد جایگزینی سفر به ونیز با جایی مانند Texel (جزایر شمالی هلند که طبیعتی زیبا دارد) نهایت تصمیم قبلی خودم را اجرایی کردم و با خود گفتم که در نهایت کنار ساحل میمانم و استراحت میکنم.
برای رفتن به ونیز از آمستردام از هواپیمایی KLM استفاده کردم که تعریف چندانی نداشت. دو مهماندار پیر و خسته، پذیرایی در حد یک پاکت چیپس! و البته تغییر گیت پرواز از چیزی که در کارت پرواز و مانیتورها بود که خودشان میگفتند اعلام کردهایم و من در آن هیری بیری فرودگاه شلوغ آمستردام چیزی نشنیده بودم و فقط به کمک امدادهای غیبی گیت جدید را پیدا کرده بودم. مطمئن شده بودم که KLM مخفف “… لق مشتری” هست. به هر حال اواخر شب بود که به فرودگاه مارکوپولوی ونیز رسیدم. فرودگاهی کوچک و نه چندان مدرن و شبیه فرودگاههای خودمان. پس از تهیه بلیط اتوبوس برای یسولو در ایستگاه اتوبوس که پر از ته سیگار بود نشستم. یک گدا با شلوارک به سراغم آمد که با توجه به این که در حضور غریبهها بازکردن کیف پول اشتباه است، با گفتن یک نه ساده، مسئلهاش حل شد. با احتساب چمدانهایم بلیت فرودگاه به یسولو پنج یورو بود که قابل قبول به نظر میرسید. بعد از حدود ۴۰ دقیقه اتوبوس از میان جادههای تنگ و دو طرفه به یسولو رسید و در یک ایستگاه اتوبوس خلوت همه را پیاده کرد. شرایط پیچیدهای بود. دیتای موبایل از کار افتاده بود و من جز یک آدرس هتل و البته نقشه Offline چیزی نداشتم. همان جا آدرس هتل و نقشه را به چند پسر بچه که آن اطراف بودند نشان دادم و مشکل این بود که خیلی محدود انگلیسی بلد بودند. یکی از آنها دست من را گرفت و سوار یک اتوبوس دیگر کرد و با اشاره فهماند که راه طولانی تا هتل وجود دارد و باید با اتوبوس بروم.
این اتوبوس هم سه یورو بابت بلیت گرفت و به راه افتاد و من هم با کمک GPS مسیر را کنترل میکردم تا به نزدیکی هتل رسیدم. در یسولو صدها هتل وجود دارد و به نظر میرسد جز هتل و مغازههای مسافرتی و رستوران و بار چیز دیگری در این شهر! خیلی وجود ندارد. پیاده که شده بودم همه چیز ساکت و خلوت بود و صدای موج دریا میآمد و نسیمی که از دریا روح را نوازش میداد. در هتل یک آقای کروات، مسئول پذیرش شب بود و به نظرم دنبال گوش مفت میگشت تا کمی با او صحبت کند. من البته خسته بودم و پشیمان از انتخاب یک مقصد نادرست!
صبح را سیر دلم خوابیدم. عجلهای برای رفتن به هیچ جا نداشتم و برنامهام صبح کنار ساحل بود و عصر هم پارک آبی یسولو که یکی از بهترینهای ایتالیا است. صبحانه هتل عالی بود. با یک منظره بسیار زیبا از ساحل.

بی اغراق ایتالیاییها در خوردن سرآمد همه مردم دنیا هستند و به شکمشان اهمیتی درخور میدهند. من هم سعی کردم که خودم را خجالت زده شکم نکنم. بعد نوبت به ساحل رسید که بسیار تمیز و مرتب بود و تخت و چترهای هتل هم کنار ساحل به راه بود. دو مشکل کوچکی که وجود داشت یکی فروشندههای دورهگرد بود که هم خدمات ماساژ ارائه میدادند و بافتن موی خانمها و هم هوله و عینک آفتابی که میشد در مورد آن اغماض کرد و دیگری هم دو هواپیمای جنگی که نمیدانم چرا خوششان آمده بود آنجا دور بزنند. مشکل من این است که به طور کلی نسبت به عبور هواپیمای جنگی احساس خوبی ندارم و خاطرات دوران نوجوانی و جنگ برایم زنده میشود. با دیدن جمعی افراد در آب دریا تصمیم گرفتم که من هم تنی به آب بزنم. کمی در آب شنا کردم که بسیار جذاب و خوب بود، اما ناگهان یک سوزش عمیق را روی بازو احساس کردم و بعد متوجه شدم که توسط عروس دریایی گزیده شدهام. خوشبختانه سوزش آن زود ساکت شد و من هم تصمیم گرفتم شنا را در استخر هتل ادامه دهم و از این به بعد هم وارد هیچ دریایی شناخته شده و یا نشده نشوم!
حوالی ظهر از شنا و استراحت خسته شده بودم و با توجه به صبحانه زیادی هم که خورده بودم تمایلی به ناهار نداشتم. پیش خودم فکر کردم که رفتن به پارک آبی هم ادامه صبح خواهد بود که چندان جذابیت جدیدی نخواهد داشت. به هر ترتیب تصمیم گرفتم که بر اساس قاعده این که هر جایی ارزش یک بار دیدن را دارد عصر را یک چرخی در ونیز بزنم. از دختر جوان و زیبای پذیرش هتل راه رفتن از یسولو به ونیز را پرسیدم که او گفت که بخشی از راه با اتوبوس است و بخشی هم با قایق و حتی بلیط رفت و برگشت اتوبوس و قایق به ونیز را هم داشت که هزینه آن بیست یورو بود. ایستگاه اتوبوس در چند قدمی هتل بود و بعد از حدود نیم ساعت گذشتن از مناظری زیبا به اسکله رسید و اتوبوس دریایی (همان قایق) هم رسید و بعد از توقف در چند ایستگاه به ونیز و نزدیکی میدان سن مارکو رسید!
قایق که به ونیز نزدیک میشد، گویی شهر با من نجوا میکرد و من را به دیدن خود دعوت میکرد. کشتیهای بزرگ تفریحی در کناره ونیز پهلو گرفته بودند و گنبدها و ساختمانهای بزرگ ونیز از دور خودنمایی میکردند. بعد از پیاده شدن شروع به قدم زدن کردم و از میان دکههای خنزر پنزر فروشی رد شدم. چند تا از آنها شلوارکهایی را آویزان کرده بودند که درست در وسط آن عکس مجسمه سنگی آلت تناسلی مرد قرار داشت! اگر این شلوارک قرار است چیزی را بپوشاند چرا دوباره عکس آن را در جای آن قرار دادهاند؟ قرار بود ولگردی کنم و بدون نقشه وارد یک کوچه تنگ شدم. اولین مغازه یک فروشگاه صنایع دستی شیشهای بود که بسیار زیبا بودند.

هنر واقعی همیشه با آدم حرف میزند. کوچه نیز پر از احساس بود و طعمی بکر از معماری پر روح میداد. در این کوچه احساس میکردم که زندگی از قرنها پیش جاری بوده است و هیاهوی غریبی از تاریخ را میشد احساس کرد. حسی بود شبیه همان حس قدم زدن در کوچههای قدیمی یزد خودمان. با این تفاوت که کوچههای یزد آدم را به خلسهای عجیب میبرد و عطف خود و عرفانی ناشناخته میکند و اینجا این کوچه ونیزی پر بود از حس شادی و زندگی. چون گرسنه بودم به یک پیتزا فروشی رفتم و پیتزا و سالاد ایتالیایی خوردم که بد نبود. دوباره به پرسه زدن در کوچه ادامه دادم. گویی چیزی و یا کسی دست من را میکشید و از کوچههای تنگ و سالخورده ونیز عبور میداد تا به میدانگاهی بزرگ رسیدم که به نظرم باید سن مارکو بود و بود. در این میدان روحی عجیب جریان داشت. در یک طرف میدان دو گروه موسیقی در حال نواختن موسیقی کلاسیک بودند و یک طرف کلیسا و برج ساعت و ساختمانهایی با معماری بسیار زیبا.

کبوترها و مرغهای دریایی که به این سو و آن سو میرفتند و بچه هایی که تمام زندگی آن ها خلاصه میشد در پرندهها

میز و صندلیهایی که روبرو ناحیه نوازندگان چیده شده بود و گارسونهای میانسال که قدمت عمر خود را در قدمت میدان تکثیر میکردند. همان نقش جهان خودمان بود که برونگرایی بیشتری داشت و همان میدان دربار کاتماندو بود که بسیار تمیزتر بود. بشر هر جا معماری را با افکاری معنوی آمیخته باشد، آن معماری حرفهایی خاص برای آدم دارد. چه فرق میکند مسجد میدان نقش جهان ما باشد و یا معبد هندوی میدان دربار کاتماندو و یا کلیسای سن مارکو. عجیب این که سن مارکو و میدان دربار هر دو پر از کبوتر بودند و حداقل من در اصفهان چیزی از کبوترها به یاد نمیآورم. قدم میزدم و دختر زیبای ویولن زن مینواخت و چیزی درون ذهن و اندیشه من تکان میخورد. به روی صندلیها نشستم و سفارش چای دادم. شش یورو هم هزینه نشستن و گوش دادن به صدای نوازندگان بود. در نوع خودش جالب بود، چرا که اگر سرپا میایستادی و سفارش چیزی نمیدادی، گوش کردن موزیک هم رایگان بود. همیشه از پرداختن پول برای نواختن روحم استقبال کردهام. گارسون پیر خودش نیز با صدایی پُر و زیبا گهگاه میخواند و سینیها را با حرکاتی موزون به مشتریها میرساند. ساعتی نشستم و غرق در این همه زیبایی شدم.
از آن دختر ویولنزن خوشم آمده بود. چهرهاش جذاب و تا حدی پر راز بود. آیا عاشق شده بود و برای عشقش عاشقانه نواخته بود؟ یا این که مثل خیلی از نوازندگان، شغلش این بود و فقط برای مشتی یورو؟ بسیاری از بازیگران و هنرمندان، شغلشان هنر است و دلیلی ندارد که یک نوازنده خوب، آدم و یا حتی عاشق خوبی باشد. اما وقتی که یک عاشق مینوازد، با نواختن یک نوازنده حرفهای فرق دارد. نواختن این دختر نیز عاشقانه بود. ویولن از آن سازهاست که هم حس زندگی موسیقی غربی در آن نهفته است و هم درون گرایی موسیقی ایران زمین. مثل یک رودخانه عمیق و آرام در سردسیر غروب جنگلهای وحشی جاری میشود و تو را به اوج میرساند. اگر در موسیقی اصیل ایرانی همه احساس آدمی میتواند در یک اتاق خلوت با نور یک شمع خلاصه شود، در این موسیقی پهنای آسمان جایگاه پرواز روح میشود. سن مارکو جایی بود که موسیقی و معماری باهم عجین شده بودند و روح من پرندهوار در آن حوالی پر میزد.
وقتی چیزی کم باشد، عزیز میشود و ونیز هم برای من کم بود و وقت زیادی برای کشف آن نداشتم. از سن مارکو به درون کوچهای خزیدم و دیوارهایی که آرام تاریخ و زندگی را زمزمه میکردند. قایقرانهایی که توریستها را از میان خانهها و آبراهها عبور میدادند. ونیز نجابت داشت و روح و زندگی در آن جریان داشت.

غروب شده بود و در میدانگاهی سه جوان به زیبایی هر چه تمامتر آواز میخواندند. صدایشان گرم بود و کلاهی هم که روبروی آنها برای جمعآوری پول گذاشته بودند و CD کارهایشان. موسیقی آنها داستانی از تاریخهای دور بود که گندمزارهای اوکراین و دختران زیبا با موهای بافته شده بلند و طلایی را به این سوی تاریخ در ونیز آورده بود و من با روح شرقی خود آنها را زمزمه میکردم.
مثل نسیمی در کوچههای ونیز جاری شده بودم و از مقابل کافهها و رستورانها رد میشدم. مردم شاد بودند و میخندیدند و در آزادی لحظههایی ارزشمند غرق بودند. کوچهها من را که بی هدف پرسه میزدم دوباره به سن مارکو آورد. هنوز موسیقی نواخته میشد و من برای سوار شدن به قایق و برگشتن از کنار آنها رد شدم. ذهن و جسمم پر از آرامش بود.
به اسکله اطراف یسولو که رسیدیم دیروقت بود و کمی باید منتظر اتوبوس میماندیم. از کنار اسکله یک کشتی کوچک تفریحی در حال گذر بود و دیسکوی آن به راه. مرد میانسالی کنار من بود و به من اشاره کرد که به این میگویند دیسکوی متحرک، با صدای موسیقی آنها من هم کمی شروع به رقص کردم و آن مرد نیز هم. او گفت آن دیسکو است و نه اینجا! من به او گفتم دیسکو در قلب آدمهاست. جایی که شاد باشند.
اتوبوس آمد. دو دختر جوان یکی بیست ساله با یک کلاه حصیری گرد و لباس سنتی و دیگری سی و چند ساله صندلی روبرو نشسته بودند و یکی یکی آوازهای اکراینی قدیمی میخواندند. چقدر هم زیبا میخواندند. من با خودم فکر میکردم آنجا که سخن در میماند موسیقی آغاز میشود و آن شب من حرفهایی را شنیدم که هیچ کلمهای توان بیان آنها را ندارد.
به به زیبا بود
دست شما درد نکند.
خوب است که آدم هم مزایای مقاصد توریستی را بشنود هم معایب
ان را. مثل هر چیز دیگری فقط یک طرف داستان را شنیدن بی مزه است. برای مسافران آمستردام هم حتما عیب هایی که شما شمردید در تقابل با آنچه قبلا از این شهر ستودیم به نوع خود جالب است.
ونیز از آن شهرهایی است که خوب است هر از چندی یک بار سری به آن زد اما کوتاه، دو روز به نظرم کافی است. اما قیمت بالای هتل ها را بپذیرید برای دو روزی به قلب تاریخ بازگردید. جایی که دیگر ماشینی نیست و شما میان کوچه های سحر انگیز ونیز راه میروید و بازهم راه میروید و به جای اول میرسید اما بازهم ادامه می دهید.
خیلی زیبا و دلچسب بود نوشته شما و با اینکه ونیز رو قبلا دیدم ،دلم پرکشید که دوباره به اونجا سری بزنم .
جالب بود، ممنون
بد نبود.نصفش رو خوندم منفی نگری زیاد شما من رو از خوندن ادامه سفرنامه بازداشت.من۱ماه دیگه عازم ونیز هستم مطمینم جای زیبایی هست.
کاش تا آخر میخوندید. ونیز یکی از زیباترین و بکرترین شهرهای جهان است.
ممنون از سفرنامه اما نگاه منفی دارید و گویی به زور سفر کردید.